12 اسفند ساعت 2 و نیم ظهر خدا جون بهترین هدیه زندگی رو به ما عطا کرد و تو به دنیا اومدی. وای مامان جون وقتی دیدمت از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم خیلی ناز بودی و مهم تر از همه اینکه به لطف خدا سالم و سلامت بودی تو بغلم گرفتمت تا برای اولین بار بهت شیر بدم. با وجود دردای خیلی زیادی که داشتم و تمام بدنم درد میکرد و در اثر بیهوشی چشمامو نمیتونستم باز نگه دارم ولی شوق وجود تو بهم امید میداد بهم قدرت میداد. دهن کوچولوتو باز کردی و شروع کردی به شیر خوردن. اصلا باورم نمیشد که مامان شدم و فرشته ی کوچولویی که توی بغلمه بچه ی منه، تمام عمر و زندگی من. ممنون مامان جون که اومدی و به زندگیمون رنگ تازه ای بخشیدی، ممنونم که من و بابایی رو ما...