برای پسرم مهراد

برای تو مینویسم ...

دوماهگی

اینم از عکسای دوماهگی پسر ناز و خوشگلم، فدات بشم الهیییییییییی مامانی خیییییییییلی دوست دارم 😙😙😙😙😙😙😙😙😙😙😙😙😙😊😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍i ...
12 ارديبهشت 1395

بهبودی

مهراد عزیزم بعد از یک ماه و نیم مایعات فرررراوان خوردن و مدام چک کردن و... به لطف خداجون زردی از بدنت بیرون رفت خیییییییلی خوشحالم 😊😊😊😊😊😊 درمانگاه هم که بردمت،  قد و وزن و دور سرت طبیعی بود مامان جون خدارو هزاااااااار مرتبه شکررررر ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ هنوز وقتی نگاهت میکنم باورم نمیشه تو کوچولوی ناز منی و من مادر شدم...  خیلی دوست دارم مامان جون😙😙😙😙
30 فروردين 1395

حلقه

نفس مامانی حدودا یک ماه و نیمت که بود واست حلقه گذاشتیم مامان جون. راستش میگفتن هرچه زودتر این کار انجام بشه بهتره ولی چون زردی داشتی،  گفتیم بزاریم یکم حالت بهتر بشه بعد. خلاصه 26 فروردین بود که دکتر قریشی اومد خونه مامان جون و برات حلقه گذاشت. من که از اتاق رفتم بیرون چون نمیتونستم گریه ی کوچولوی نازنینمو و درد کشیدنشو تحمل کنم ولی خداروشکر همه چیز به خوبی و خو‌شی گذشت و از بسکه استومینوفن بهت دادیم تا درد نکشی از معدود شبایی بود که راحت خوابیدی بر عکس اون چیزی که فکر میکردم 😄😄😄😄 عزیز نازنینم بعد از حدود 10 روز حلقت افتاد و پسر کوچولوی نازم این مرحله سخت رو هم پشت سر گذاشت. فدات بشم الهی مامان جوووووووون 😙😙😙😙😙😙😙
26 فروردين 1395

یک ماهگی

مهراد کوچولوی نازنینم یک ماهه شدنت مبارک 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 اینم عکسای یک ماهگیت ...
12 فروردين 1395

عید

امسال بهترین نوروز زندگی منه چون، بهترین عیدی رو از خدا جون گرفتم،  اونم مهراد عزیز و نازنینمه ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ ...
1 فروردين 1395

زردی

آخی بمیرم الهی پسر نازنیم زردی گرفته 😳😳😳😳 ولی خداروشکر زردیت خیلی خفیفه مامان جون در حدود 10_12 درجه است دکتر میگفت بالای 13 درجه نیاز به مهتابی و دستگاه داری ولی بهم گفت که حتتتتما آب و مایعات خیلی خیلی زیاد بخورم تا زردیت دفع بشه. تمام سعیمو میکنم عزیز دل و جونم تا مهراد عزیزم زودتر سلامتیشو به دست بیاره عاشقتم ماماااااااانی
20 اسفند 1394

بهترین لحظه

12 اسفند ساعت 2 و نیم ظهر خدا جون بهترین هدیه زندگی رو به ما عطا کرد و تو به دنیا اومدی.  وای مامان جون وقتی دیدمت از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم خیلی ناز بودی و مهم تر از همه اینکه به لطف خدا سالم و سلامت بودی تو بغلم گرفتمت تا برای اولین بار بهت شیر بدم. با وجود دردای خیلی زیادی که داشتم و تمام بدنم درد میکرد و در اثر بیهوشی چشمامو نمیتونستم باز نگه دارم ولی شوق وجود تو بهم امید میداد بهم قدرت میداد. دهن کوچولوتو باز کردی و شروع کردی به شیر خوردن. اصلا باورم نمیشد که مامان شدم و فرشته ی کوچولویی که توی بغلمه بچه ی منه، تمام عمر و زندگی من.  ممنون مامان جون که اومدی و به زندگیمون رنگ تازه ای بخشیدی، ممنونم که من و بابایی رو ما...
15 اسفند 1394

دیدار اول

مااااامااااانی فردا میدونی چه روزیه؟ 12 اسفند روزی که قراره تو به دنیا بیای...  از شوق دیدنت تو پوست خودم نمیگنجم....  فردا ایشالا پیشمی تو بغلمی وای تصورشم آدمو به وجد میاره...  باورم نمیشه دارم مامان میشم، مامان یه کوچولوی ناز به اسم مهراد...  امیدوارم فردا همه چیز خوب و عالی پیش بره و تو صحیح و سالم بیای پیشمون..  دیشب با مامان جون و خاله سیسمونیتو چیدیم. کی بشه بیای و با شادی ازشون استفاده کنی و باهاشون بازی کنی عشق مامان.....  امیدوارم پست بعدی که میذارم تو کنارم باشی 😚😚😚 عاشقتم مامانی
11 اسفند 1394

سیسمونی

سلام مامانی الان تقریبا 36 هفتت شده و حسابی تو شکمم داری ورجه وورجه میکنی حتی همین الان که دارم برات مینویسم هی تند تند میزنی زیر دستم   قرررربونت برم الهی شیطون بلای نازم  یه ماهی میشه که هی میخوام بیام و از سیسمونی خریدن و وسایل خوشگلی که واست گرفتیم بگم ولی همش یه کاری پیش میاد که نمیشه. حدودا 10 دی بود اگه اشتباه نکنم،  پنج شنبه عصر با بابایی و مامان جون رفتیم خرید سیسمونی واسه جوجه کوچولوی ناااازمون. اول یه چند جایی رو دیدیم ولی زیاد خوشمون نیومد از یکی از مغازه ها ادرس یه سیسمونی فروشیه خوب و درجه یک و گرفتیم اونم راهنماییمون کرد که بریم کجا. الحق که جای خوبی رو نشونمون داد.  مغازش پر از کمد و تخت و سرویس چو...
24 بهمن 1394