برای پسرم مهراد

برای تو مینویسم ...

حرف زدن

مهراد مامانی دیروز واسه خودت کلی تمرین میکردی که بتونی مامان و بابا بگی.  یهویی گفتی بوبو وای کلی ذوق کردم خیلی قشنگ گفتی.  امروز صبحم از خواب که بیدار شدی تند تند برا خودت میگفتی بوبو، خیلی خوشت اومده بود و خوشحال بودی که تونستی یه کلمه بگی عزیز دل و جونم.  مام هم میگی ولی نمیتونی بگی مامان،  فکر کنم مامان گفتن برات سخت تر از بابا گفتنه نفس مامانی.  حدودا 10 روز مونده به اینکه 7 ماهت تموم بشه 😙😙😙😙😙💕💕💕💕💕💕💕 ...
4 مهر 1395

غذا

مامان جون از وقتی که 6 ماهت تموم شد میتونی غذا بخوری.  از لعاب برنج شروع کردیم و بعدش حریره بادوم و سوپ. انشالا از فردا باید به سوپت گوشت هم اضافه کنیم عزیز و جون مامانی. نووووش جونت خوشگل من 💖💖💖💖💖💖💖💖   ...
26 شهريور 1395

سینه خیز

مامان جون تا چند روز پیش میغلتیدی و سریع خودتو میرسوندی به جایی که دلت میخواست،  هی به پشت و بعدم به شکم مینداختی خودتو و حرکت میکردی. شبا با اینکه دورو برت متکا میذاشتم ولی بازم عبور با مانع میکردی و بعضی وقتا میدیدم یهو نیستی و رفتی زیر مبل 😅😅😅😅😅شیطون بلای مامانی 😊😊😊😊😊 ولی از امروز دیدم شروع کردی به سینه خیز رفتن و مستقیم خودتو به اشیا میرسونی کلی قربون صدقت رفتم عزیز دلم.  قربونت بره مامانت که اینقدر ناز و زرنگی ماشالا عزیزم 😙😙😙😙😙😙😙 ...
20 شهريور 1395

اولین دندون

مهراد جوووووون مامانی دقیقا 12 شهریور یعنی موقعی که پا گذاشتی توی 7 ماهگی اولین دندون سفید و کوچولوت سر زد👐👐👐😊😊😊😊😊😊😊.  اینو وقتی فهمیدم که انگشتمو برده بودم تو دهنت که لثه هاتو برات بخارونم که خارشش کمتر بشه یهووووویی دیدم یه چیز سفت لمس شد زیر انگشتم!!! نگاه کردم دیدم ببببله دندون کوچولوی مهراد نازنین من ریشه زده که بیاد بیرون واااااای کلی ذوق کردم خییییلی خوشحال شدم. حس خیلی خوبی داشت مامان جوووووون الان یک هفته از اون روز میگذره و دوتا دندون پایینیت با هم سر زدن بیرون😊😊😊😊😊.  راستی یادم رفت بگم چند روز پیش رفتیم خونه مادرجون و به مناسبت اولین دندون مهراد جونم، یه آش خوشمزه خاله ها رو مهمون کردی عمر و جونم.  هر چند من خودم ...
20 شهريور 1395

واکسن 6 ماهگی

عزیز دل و جون مامان 13 شهریور رفتیم درمونگاه واسه واکسنت خاله ارزو و مامان جونم باهامون اومدن اخه خاله خودشم تو خیابون کار داشت گفت من میام میرسونمتون خلاصه کلی منتظر نشستیم تا نوبتمون شد.  قبلش یه کوچواو قطره استامینوفن بهت داده بودم که زیاد درد نکشی مامان جون مثل دفعه های قبل.  واکسنت رو که زد بهت کلی گریه کردی بمیرم الهی 😢😢😢 برای واکسنای قبلیت اصلا اذیت نشدی مامان جون حتی یه ذره تبم نکردی ولی این دفعه دو روز تمام تب داشتی.  خیلی نگرانت بودم عزیزم تمام شب بالاسرت بیدار بودمو مدام تبت رو چک میکردمو پارچه نم دار میذاشتم رو سرت و دست و پای کوچولوت و بهت 4 ساعت یک بار استا میدادم. خداروشکر بعد از دو روز حالت خوب خوب شد مامان جون...
20 شهريور 1395

حرکت

مهراد ناززززنین مامانی دو روز دیگه 6 ماهت تموم میشه و وارد 7 ماه میشی.  میدونی که خیلی وقته میتونی روی چهاردست و پات باشی(پستشو گذاشتم) ولی نمیتونستی حرکت کنی عزیز دلم. شکم کوچولوتو میذاشتی رو زمین و دست و پاهاتو مدام تکون میدادی ولی نمیتونستی حرکت کنی نفسم .  ولی چند روزه شیطون بلا شدی،  دیروز گذاشته بودمت وسط هال یه لحظه رفتم و بیام دیدم کنار تلویزیونی!!!!! اصلا باورم نمیشد این همه راهو اومده باشی.  کلی ذوق کردم که کوچولوی نازنینم یادگرفته حرکت کنه ولی از یه طرفم نگران شدم که دیگه از الان خییییلی بیشتر باید مراقبت باشم چون حرکت میکنی و ممکنه خدا نکرده از روی زمین یه چیزی برداری بزاری دهنت جیگر مامان.  فدات بشم ما...
10 شهريور 1395

ونک

مهراد عزیزم 5 شنبه عصر به اتفاق مامان جون و خاله آرزو و خاله منصوره و محبوبه و دایی حسین اینا رفتیم ونک. برعکس اینکه ما فکر میکردیم سرد باشه و کلی لباس گرم برداشته بودیم ولی واقعا خوش آب و هوا بود.  رفتیم توی یه خونه که کاملا سنتی درستش کرده بودن و یه شب اونجا موندیم و کلی عکس گرفتیم حتی یه گهواره چوبی سنتی هم داشت که تورو خوابوندیم توش و خیلی دوسش داشتی. فردا صبحشم رفتیم چشمه ناز که خیلی تعریفشو میکردن، قشنگ بود و پر آب ولی چون جمعه بود خیلی شلوغ بود.  خلاصه که خیییییییلی خوش گذشت مامان جون الان چندتا از عکسای اونجا رو میذارم ببینی.  ...
9 شهريور 1395

غریبی

الان 5 ماه و 18 روزته مامان جون امشب خیلی اتفاقی متوجه شدم که نسبت به کسایی که کمتر دیدیشون غریبی میکنی!! و وقتی من آغوشمو باز میکنم خودتو میکشی به سمت من.  اینو وقتی متوجه شدم که بعد از اینکه از مشهد اومدیم و عمو محمد رو دیدی یکم خودتو عقب کشیدی و با دقت نگاه میکردی تا بشناسی. گفتیم بزار یه امتحان بکنیم ببینیم عکس العملت راجع به من چه فرقی کرده.  خاله آرزو بغلت کرده بود و داشت قربون صدقت میرفت بعد من دستامو به سمتت دراز کردم و خواستم که بیای پیشم و تو با خنده به طرف من اومدی و دستای کوچولوی قشنگتو به سمت من گرفتی،  وای که چه لحظه شیرینی بود خیلی ذوق کردم.  پسر کوچولوی نازم داره بزرگ میشه.  فدات بشم مامان جوووووون 😘😘...
27 مرداد 1395