از شیر گرفتن
نفس مامان، مهراد جونم امروز از شیر گرفتمت مامان جون
البته دو ماهی هست که به مرور و تدریجی شیر رو کم کردم تا راحت تر از شیر گرفته بشی ولی شبا قبل از خواب هنوز شیر میخوردی تا اینکه امروز بعد از دو سال و تقریبا دو ماه تصمیم قاطع گرفتم که کلا از شیر بگیرمت. ظهر بردمت شاهرضا، توی حرم نذر داشتم ادا کردمو دعا کردم که تو راحت از شیر گرفته بشی و اذیت نشی و.. خلاصه بعدش برای آخرین بار بهت شیر دادم خوردی و اناری که دونه کرده بودم و بهش یس خونده بودم رو بهت دادم یکمشو خوردی، یکمم اونجا بازیگوشی کردی و دیگه برگشتیم خونه. شب موقع خوابت که شد، گفتی شیر میخوام منم یکم از تلخک که از داروخونه خریده بودیم رو استفاده کردم و موقعی که خوردی باورت نمیشد تلخه اولش خندیدی و یه نگاهی به من انداختی و گفتی تلخه! گفتم بله عزیزم چون تو دیگه بزرگ شده و میتونی راحت با لیوان شیر بخوری دیگه تلخ شده و شیرشم قطع میشه.. یکم دیگه امتحان کردی و دیگه قانع شدی و هی میگفتی تلخ شده ولی تلخیش که بره میخورم باز. گفتم نه عزیزم دیگه تلخیش نمیره و دیگه ازش نا امید شدی ولی مامان جون مگه میخوابیدی! صد دور لالایی و قصه برات گفتم ولی انگار نه انگار اصلا خوابت نمیبرد ولی خوشبختانه گریه و زاری ام نمیکردی فقط نمیخوابیدی و سخنرانی میکردی تا اینکه بالاخره ساعت 1 و نیم نصف شب خوابت برد! ولی عوضش من کلی گریه کردم انگار برای مادرا سخت تر از بچه هاست! خلاصه که مرحله ی سختی بود برام، امشب که یه جوری باهاش کنار اومدی تا ببینم شبای دیگه چیکار میکنی عزیزم، امید به خدا